محمد متین خادمیمحمد متین خادمی، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

محمد متین خادمی

مسافرت بابایی

٢٩/٦/٩٢ امروز صبح ساعت ٧.٣٠ بیدار شدیم وسایل بابایی رو جمع وجور کردیم وبابایی با دو تا از دوستاش رفتن مسافرت شمال و منو تو رو تنها گذاشت ولی ایشالا بهش خوش بگذره وبه سلامت برگرده. 
29 شهريور 1392

اول نه ماهگی و روز اخر هفته 35

سلام گل نازم دلم میخاد زود ببینمت ولی دوس دارم کاملا رشدتو بکنی و کامل باشی نازم دیروز پنج شنبه رفتیم شیراز.مطب دکتر پاک نیت ولی با یه خبر بد روبرو شدیم.دکتر فوق تخصص قبول شده داره دیگه نمیاد مطب و ما رو مرجوع  کرد به یه دکتر دیگه.یا جامعی یا یوسفی. بعدش هم شیرین سلامی یکی از دوستام اومد تو مطب دکتر منو ببینه اخه شدم مثه غول بیابونی. غذا رو هم سه تایی منو تو وبابایی وشیرین رفتیم رستوران تین وکلی پیاده شدیم. وبعد رفتیم خونه عمه مریمت و عمه ناراحت بود که ما نرفتیم خونه شون برا نهار. یه دوست پیدا کرده بودیم موقع رفتن به مکه به نام حدادی که زنگ زد و اصرار کرد که بریم خونه شون یا دم در ببینیمشون.شب هم قبل...
29 شهريور 1392

عروسی پسر دایی مامان

تو الان ٧ ماه و ٢٦ روزته.یعنی ٣٥ هفتگی دیشب عروسی بودیم دومادم هم بود همش پیشم نشسته بود مثه بهچه خوب.کمی هم برا خودش رقصید.ولی به من خوش نگذشت چون هم یه جا نشسته بودم و هم کلید ماشین بابایی پیش من بود که گم شده بود.بابایی هم نیومده بود عروسی.ولی دارم براش.ولی خدا رو شکر کلید پیدا شد.یه سری مدارک تو ماشین بود که بابایی میخاستش ولی تو اون هم نبود. عزیزم مامان میخاد بره عکس بارداری بگیره میخاد با سام بره.جای تو تو بغلم سبزه.  
29 شهريور 1392

تنهایی تمامی نداره

13/6/92 سلام گلم خوبی امروز بابات منو تنها گذاشته رفته شرکت منم تنها موندو با تو. الان هم از خونه خاله زهرا اومدم.بابات که رفت چون منم به نسیم خاله زهرا قول دادم که میریم ببینیمشون اونا هم از بوشهر اومده بودن.تا رسیدن اومدن دنبال من با رفتیم خونه خاله زهرا.جای بابات سبز بود گلم.
13 شهريور 1392

18/4/92 سونو گرافی در 3.5 ماهگی و 5.5 ماهگی

سلام گلم الان تو تقریبا" شش ماهته یعنی هفته ٢٥ بارداری من تازه میخام برات بنویسم.دو روز پیش ١٨/٤/٩٢با عمه مرضیه رفتیم پیش دکتر. سونو باید میکرد که تو مشکلی نداشته باشی .خدارو شکر مشکلی نبود. تو همش داشتی یه چیزی رو می خوردی.نمیدونم چی بود. ولی هر چی بود دوسش داشتی.یه بار هم زبون کوچولوتو در اوردی .وزنت ٧٤٤ گرم بود مثه دوتا دونه سیب زمینی.چقدر کوچولو!دکتر بهمون گفت تو پسری،یه گل پسر ولی من وبابات می دونستیم.اخه روز ٢٩/٢/٩٢ که باهم رفته بودیم پیشش بهمون گفته بود.ولی ما به کسی نگفتیم اون روز تو ١٧ و٤ روزت بود و٢٤٥ گرم وزن داشتی. ما از قبل اسم تو رو تعیین کرده بودیم بذاریم متین ولی چون من دوس داشتم اسم یه امام باشه قرار بود محمد...
5 شهريور 1392

26/4/92 سه شنبه

سلام گلم امروز ناراحتت کردم دپرسم. امروز سام خونه ما بود.مامان اکرم یه سرسره برا سیسمونیت خریده بود که واشرش در اومده بود.سام به بابات اشاره کرد که درستش کنه ولی بابات اومنو گذاشت رو میز نهار خوری.سام هم رفت بیارتش که یکی از صندلیها افتاد وخورد به میز تزیینی که دایی رضا درست کرده بود.وجامهایی که خاله زهرا برا جا سبزی مکه برامون اورده بود افتاد وشکست.منم اعصابم خورد شد و اینقدر داد زدم.عزیزم سام هم اینقدر ترسیده بود که همش گریه میکرد. بعدش هم که تو تکون نمی خوردی کلی ترسیدم. ولی خدا رو تشکر اینقدر شیرینی خوردم که بالاخره تکون خوردی گل نازم. امزوز مبلت هم اومده بود که سام همش میگفت سام ه یعنی مال سام ا. فردا صبح میریم سرویس تخت و...
5 شهريور 1392

سونو گرافی اول ماه هشتم

امروز شنبه 2/6/92 عزیز گلم هفته گذشته خیلی شیطون بلا شده بودی واسه همین من پیش دکترت واسه سه شنبه نوبت ویزیت داشتم ولی مجبور شدم زودتر بیام ویزیت شم،صبح با بابایی ساعتای 9.30 رفتیم شیراز.مهمونه عمه مریم بودیم.برامون ماهی درست کرده بود خیلی خوشمزه بود،دستش درد نکنه. ساعت 12 دم خونه رسیدیم و بابایی منو گذاشت و رفت دنبال یه سری کاراش.منم رفتم خونه عمه مرضیه دراز کشیدم تا عمه مریم از سر کار بیاد.خونه دوتا عمه دیوار به دیوار همه تو یه ساختمان دو طبقه اول ستارخان. بابایی و عمه اومدن و با هم نهار و دوباره لالا کردیم البته با بابایی.ساعتای 6 هم رفتیم مطب.دکتر از سونو کرد و خدارو صد هزار مرتبه شکر گفت که مشکلی نیس ولی چون بیمارستان،هفته پی...
5 شهريور 1392
1